آرام باش بیتا جان خدا بزرگ تر از غم توست. تو باید برای بچه ها مادر باشی . محکم باش و تو دلشان را خالی نکن.
بیتا با بی صبری خودش را در آغوش نسترن انداخت و با صدای بلند گریست رضا و عمویش برای تدارک مراسم رفته بودند. مش حسین هنوز قرآن می خواند و مهری خانم دنبال آرد میگشت تا حلوا درست کند. همه به دنبال تدارک مراسمی آبرومند برای آقا شمس بودند. همه دوستش داشتند. آقا شمس مردی صبور و آرام بود که
اهالی
محل از او راضی بودند و به غیر از خوبی چیزی از او به یاد نداشتند.
ساعت ده صبح بود که پزشک گواهش فوت را صادر کرد و جنازه آقا شمس همراه با سوز و گداز بچه ها و برادرش
به طرف جایگاه ابدی اش رفت تا آرام گیرد.
بیتا خسته و عرق ریزان در حالی که علی و سمیرا و مژگان به دنبالش روان بودند به کوچه پیچید . تازه چهلم پدر تمام شده بود بچه ها آن قدر بهانه گرفته بودند که آنها را سر مزار پدر برده بود حالا که برگشته بود در حیاط خانه شان چند جفت کفش توجهش را جلب نمود. علی را به سمیرا سپرد که در حیاط مشغول باشند و به اتاق نیایند و با مژگان به اتاق رفت با دیدن عمو محمد و زن عمویش که همراه رضا و مش حسین و آقا خسرو و پروین خانم و مرد نا آشنای دیگری دور تا دور اتاق نشسته بودند سلام کرد.
همه جوابش را دادند بیتا گوشه ای نشست و به رضا چشم دوخت . عمو برخاست و کنار بیتا نشست و حال و او بچه ها را پرسید. بیتا با لبخند غمگینی تشکر کرد و منتظر ماند. عمو زیاد او را در انتظار نگذاشت و گفت: بیتا جان ، ما دور هم