پژمان بی هیچ کلامی کیفش رو از کنار میز برداشت و از خونه زد بیرون. دلش پر بود. همه حرفهای آفرین درست بود اما خودش هم نمیخواست باور کنه پشت فرمون نشست و استارت زد و با یه سرعت وصف ناپذیر از حیاط بزرگ خارج شد.
شیدا به محض بسته شدن در ملحفه رو پس زد و پاهاش رو از تخت پایین داد. حال خوبی نداشت سرش منگ بود و دلش آشوب مثل دیوونه ها چنگی تو موهاش زد و لباس خواب ساتنش رو نگاه کرد. تو ذهنش شب قبل رو مرور میکرد
پژمان نه خواهش میکنم اصلاً حوصله ندارم.
یعنی چی حوصله ندارم؟
درد شدید و این حال آشوب نشون از چیز دیگه ای بود. سوسن رو صدا زد.
بعد از اینکه سفارشات لازم جهت عوض کردن ملحفه های تخت رو کرد حوله رو به دوش گرفت و رفت حمام و اون روز تا خود عصر به خودش پیچید. به سفارش آفرین سوسن انواع و اقسام جوشونده ها رو آماده کرد اما آروم نمیشد به تجویز خودش دو سه تا قرص صورتی رنگ انداخت بالا و بعد رفت تو تختش نیم ساعت نشده خواب به سراغش اومد و دیگه چیزی نفهمید.
درست نمی دونست چه ساعتی از روز هست فقط وقتی چشماش رو باز کرد همه جا رو تاریک دید پنجره مثل هر شب باز بود و پرده توریش با نسیم بازی میکرد یه غلت تو رخت خوابش زد و بعد وقتی خواست از جاش نیم خیز بشه سیاهی یک هیکل مردونه رو وسط اتاق پشت به خودش دید. اشتباه نمی کرد خود پژمان بود
آروم روی تخت نشست و سعی کرد ببینه اون چکار داره میکنه یه میز کوچک مقابلش بود که روش یه کیک بود و دو شاخه رز سرخ و یه هدیه کادوپیچ شده بیشتر کنجکاو شد و وقتی تخت از جابجایی اون صدا داد
پژمان بدون اینکه سرش رو برگردونه آروم گفت:
زیبای خفته من امشب زودتر میام ساعت هفت و نیم رستوران آلاله جا رزرو کردم میخوام بهترین شب رو داشته باشیم.
پوزخند زد و کاغذی رو که صبح نوشته بود پاره کرد و پخش هوا کرد به شمع هایی سربی رنگ چشم دوخت شعله های شمع به چشماش گرمی میداد و اونو برای گریه آماده تر می کرد.
شیدا آروم گفت:
کی اومدی؟
پژمان نیمرخ صورتش رو برگردوند سمت اون و گفت:
زود اومدم امشب بخاطر هردومون زود اومدم دیدم خوابی مزاحمت نشدم. رستوران رو کنسل کردم فکر کردم شاید باید مثل همه شبهای دیگه باشیم. فکر کردم شب خوب داشتن برای من و تو نیست
شیدا نفسی بیرون داد و چیزی نگفت عوضش پژمان تلخ تر ادامه داد
من واسه امروز واسه امشب خیلی برنامه ها داشتم، حداقل میخواستم برای تو همه چیز تازگی داشته باشه اما … اما انگار تو اینو نمیخواستی
شيدا بلند شد سرپا و گفت:
از کجا میدونی که نمیخواستم؟
پژمان با عصبانیت به کاغذ پاره ها اشاره کرد و گفت:
اگه میخواستی اینو میخوندی بهش اهمیت میدادی
شیدا هم صداش رو بالا برد و گفت:
چه جوری؟ از صبح داشتم میمردم سه چهار تا قرص خوردم و ده تا لیوان جوشونده زهرمار مزه تا کپه مرگم افتاده توقع داری با این وضعیت برات مامانی بشم و بزنم به رستوران؟
پژمان بلند شد و به سمت اون اومد سرتا پاش رو که با اون لباس خواب ارغوانی رنگ دلرباتر شده بود برانداز کرد و آروم گفت:
تا کی میخوای این بازی رو ادامه بدی؟